محل تبلیغات شما



همیشه ترس وجود داره و این انکار ناپذیر هست همیشه همه ما میترسیم خب چیکار میشه کرد ایا راه حلی برای مقابله باهاش وجود داره به نظر من ما میتونیم ترس هامون رو کنترل کنیم میدونی من ته تاریکی رو دیدم شاید برای خودم اتفاق نیوفتاده اما دیدم در چشم دوستانم دیدم در چشم کسانی تاریکی رو دیدم که همیشه فکر میکردم شجاع ترین هستن یه سوال برای مقابله با ترس ها باید چیکار کرد باید حرکتی کرد اقدامی کرد یا اروم سر جامون وایسیم 

میدونی خسته شدم واقعا خسته شدم از نه شنیدن نمی دونم چه حکمتی توشه ولی می نویسم که سالها بعد اگر گذرم به ورق از تاریخ افتاد شاید حکمتش رو بفهمم ولی دست به هر کاری میزنم دست به اقدامی میزنم تهش به بی راهه ختم میشه تهش به یک نه بزرگ ختم میشه انگار به یک بم بست بزرگ رسیدم به ته کوچه ای که هیچ راهی برای گذر نداره همیشه توی این دو سال تلاش کردم یک راهکار جدید پیدا کنم یک راه برای عبور از بنبست های زندگیم اما اینبار فکر کنم این دیوار بزرگ هیچ راهی برای عبور برام نذاشته نمی دونم حقیقتا باید چیکار کنم برگردم یا بشینم فکر کنم ببینم راهی میتونم پیدا کنم برای عبور دیگه هیچ کمکی هم ندارم ههه انگیزمم داره تموم میشه انگار یک باطری که  به ته نیروی خودش رسیده میتونم بگم برای اولین بار هست به شدت احساس درماندگی میکنم چون دیگه تحمل جلو رفتن ندارم حتی به این فکر می کنم اگر از این دیوار گذشتم خب بعدش چی میشه نکنه پشت این دیوار یک دیوار غیر قابل نفوذ دیگه باشه نکنه اگر از این دیوار عبور کنم پشت این دیوار یک دیوار دیگه باشه و دیگه نه راه برگشت داشته باشم نه راه جلو رفتن برای همین هست میگم خسته شدم

احتمال ها همیشه خوب هستن پیش بینی ها همیشه تو رو یک قدم جلو نگه میداره اما بعضی پیش بینی ها بدجورررررر داغونت میکنه یعنی از درون موتلاشیت میکنه و این همون مفهوم ترس درونی هست که اگر این اتفاق بیوفته من چیکار کنم میدونی راه حل داره  اره حقیقتا راه حل داره راهش اینه که دنبال یک کار دیگه یک کار دیگه برای رسیدن به هدفت گرچه ممکنه تو رو دور کنه از هدف اصلیت تا مدتی ولی مثل یک راه مخفی جاده خاکی بلاخره مسیر رو دور میزنی و برمیگردی به مسیر اسفالت راهش رو بلدم 

ولی 

می ترسم میترسم اگر رفتم در جاده خاکی دیگه نتونم برگردم به جای اصلی عبور از یک ترس و وارد شدن به ترس دیگه شده کل زندگیمون ایا واقعا این زندگی که باید ادامه بدیم .


ترس های ما ناشی از  اتفاقاتی که برای ما پیش اومده هست یعنی اگر امروز ترس از کاری رو داری یعنی بارها قبلا می خواستی انجامش بدی ولی نشده و این برای تو شده ایجاد ترس ترس از واقعیت ترس از فردا میشه یک کابوس وحشتناک حالا یک سوال پیش میاد چطور باید جلوی این ترس غلبه کرد چطور میشه جلوش مقاوم بود و چطور میشه نترسید اصلا چه راه حلی برای مقابله با ترس وجود داره

باورت میشه من زیاد میترسم هر کاری که انجام میدم ترس از اینکه نشه ترس از اینکه نتونم رو دارم ترس شده جز زندگیم ولی دارم در این ترس به جلو میرم درسته میترسم ولی نمی خوام شکست بخورم نمی خوام نابود بشم از محو شدن میترسم از کم رنگ شدن میترسم از اینکه نبینه منو میترسم و نمیدونم باید برای مقابله باهاش چیکار کنم 

ادامه : 


من سالها رو به جنگ گذروندم به جنگ هایی که پایان خوشی برام نداشت سالهایی که در تاریکی و نابودی خودم و خودم گذشت نابودی تدریجی ایندم گذشت روزهایی که دل در گرو چیزی بودم که نشد و نشد و نشد 

یک داستان جذاب هست که میگه ادم هر چقدر تلاش کنه نتیجه ی تلاشش رو میبینه حالا گیر کردم بین اینکه من چقدر تلاش کردم و حالا دارم نتیجه کدوم تلاش رو میگیرم نمی دونم شاید من باید از اول راه رو عوض میکردم نمیدونم فکر کردم توی ذهنم میشه و نشد هر کسی هم هر چیزی گفت فکر اینکه روزی میشه و بهشون میگم تونستم وبلاگ فضاهی مجازی همه چیزم شد اون و تهش هیچ انگار دیواری که سالها تلاش کردم برای پایه گذاریش و تهش ریخت جوری ریخت که خورد شد و دیگه حتی نمیشه از تیکه تیکه هاش هم استفاده کرد نمی دونم واقعاااااااااااااا دیگه نمی دونم کدوم راه رو برم بهتر هست خدایاااا گفتن هام نمیدونم به کجا ختم شد ولی تنها چیزی که میدونم بدجور دلم شکست 

میدونی دیگه نمی دونم از کی باید ناراحت باشم یا خوشحال باشم نمی دونم کی رو مقصر این همه سالها انتظار رو بدونم نمی دونم به کی بگم زندگیم رو باختم دیگه نمی دونم به کی داستان زندگیم رو بگم و اون بگه اشکال نداره همه رفتن و منو یک عالمه تنهایی بی انتها موندیم حالا باید شروع کنم دوباره شروع کردن به نظرم خیلییی سخته چون باید هم گذشته ای رو خاک کرد که خیلی براش احترام قائل بودی هم باید چیز تازه ای رو تجربه کنه که واقعا شاید دیگه اون ارزوت هم نباشه من بایدد یک نتیجه ی تازه بگیرم ولی نمی دونم چطورر میشه این نتیجه رو انجام داد و نمی دونم از کدوم قسمت باید شروع کنم هر بخش جدیدی که برام نمایش داده میشه یک بخش سنگین از زندگیم رو تشکیل میده اون میره مطمئن هستم میره خدایا لعنتی یک راهی رو برام نشون بده دیگه راهی رو نمیشناسم من رفتم  تمام راه ها رو رفتم نشد دیگه هم نمیخوام براش تلاش کنم به خداااااااااااا نمی خوام راه جدید بهم نشون بده 


شب و تاریکی به نظرم نوع خاصی از وجود هر انسان میتونه باشه یعنی انسان ها هم مثل دنیای ما دارای دو وجود هستن روز روشنایی بخش دیگرش شب و تاریکی اساسا انگار کل دنیا بر همین دوگانگی بسته شده یعنی یا باید روز باشی یا باید شب باشی چون هر دو طولانی هستن میتونی وسط باشی ولی کم این زمان هست که تو رو به این دو طیف میبره به نظرم احساسات ما ادما هم مثل همین دو هست یا میتونیم شاد باشیم یا میتونیم غمگین باشیم یا شاهد اتفاقات خوبی در زندگیمون باشیم یا میتونیم شاهد اتفاقات غمگین در زندگیمون باشیم هر دو ناراحت کننده هست 

میخوام بخشی از خاطراتم رو حک کنم به یاد بذارم رفیق شفیق همدردم مژگان هنوز کامنت هاش رو توی وبلاگم دارم همیشه توی ذهنم تصورش میکردم که بلاخره مژگان با کی ایندش رو میسازه خیلی براش خوشحالم چون واقعا لایق همچین زندگی بود ولی بعد رفتنش تنهایی بیشتری رو حس کردم مثل یک خواهر هم صحبت برام بود پس باید تصمیم میگرفتم درونگرا بشم هر اتفاقی رو از اون روز به بعد باید دیگه در خودم حلش کنم در خودم بررسیش کنم این مرحله ی سختی از زندگیم رو تشکیل میداد یک گام سخت و عجیب برای رسیدن به هدفی که دیگه خودمم نمیدونم تهش چی هست زندگی به نظرم داره یک روال عجیب رو طی میکنه واقعا دیگه نمی تونم درکش کنم انگار در درونش فرو رفتم و همراه با موجش در حال حرکت هستم امروز خبر شهید شدن سلیمانی رو شنیدم جالب بود برام ملتی که تا دیروز همه بهش احترام میذاشتن و پستش میکردن امروز داشتن تخریبش میکردن این همون بحث دوگانگی هست 

دیگه روزهام سخت نیست روزهام عذاب اور نیست شدت سختیش خیلی کم رنگ داره میشه انگار داره ارامشی میاد توی زندگیم از کلمه انگار استفاده کردم چون واقعا ارامشی نیست میدونم دارم بهش عادت میکنم دارم به نبودن ها عادت میکنم دارم به تنهایی ها عادت میکنم دارم به اتفاقات خوب لحظه ای زندگیم عادت میکنم دارم به افراد ثابت زندگیم عادت میکنم و دارم به روان بودن زندگیم عادت میکنم دارم همه چی رو دیگه میپذیرم این قول رو به مژگان داده بودم که هر اتفااقی توی زندگیم از این به بعد افتاد بپذیرمش و قبولش کنم که حقیقت هست ولی یه چیزی برام همیشه سوال هست که تا کی باید همه چی رو بپذیرم ایا در زندگیم تغییری قرار نیست شکل بگیره ایا روال یک فرایند همیشگی میشه برام ایا به خواستم دیگه هرگز نمیرسم یعنی باید واقعااااااااااا فراموشش کنم کاش باران ها میتونستن با من حرف بزنن کاش یکی بود که جواب سوالم رو میداد کاش رویایم به واقعیت تبدیل میشد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حضرت عشق دبیرستان علوم و معارف اسلامی صدرای مهریز